باورم نمیشه
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام Yah

امروز سه شنبه ست... اصلا باورم نمیشه که روز یکشنبه و دوشنبه هم با محمدم بودم... راستش روز یکشنبه با محمد و مادر رفتیم بیمارستان عیادت مهسا... خیلی وقته مریضه... وقتی وارد شفاخانه شدیم، حالم گرفته شد، مخصوصا وقتی که مهسا رو روی تخت بیمارستان و تو اون حالت دیدم، همه ش خاطرات مریضی خودم و اون سالهای پر از درد به یادم می اومد... یه چند دقیقه بالای سر مهسا ایستادم اما یه دفعه حال به هم خوردگی بهم دست داد... از اتاق زدم بیرون به امید پیدا کردن یه شیر آب... محمد مهربونم هم دنبالم اومد و با نگرانی حالم و پرسید... بهش گفتم کمی حالت تهوع دارم اونم بخاطر هوای اینجاست... نگرانیش کمتر شد... یه آبی به صورتم زدم و برگشتیم تو اتاق،icecubesmiley.gif : 52 par 42 pixels. وقت ملاقات هم تموم شده بود، با دایی و مادر برگشتیم خونه، تو راه محمد نفری یه دونه رانی خرید و یه سیخ کباب مرغ هم واسه من خرید که باهم تو ماشین خوردیم. خیلی مزه داد....

وقتی خونه رسیدیم دیدم ای بابا برقا هم قطعه... بعد از خودن شام که آبگوشت بود، رفتیم تو اون یکی اتاق، انقدر دلم برای محمد تنگ شده بود که خدا میدونه، همه ش دلم میخواست بغلش کنم... بوسش کنم...In Love نمیدونم چرا تو این هفته اینطوری شده بودم، هرجایی تنها گیرش می آوردم سریع محکم بغلش میکردم تا کوفت دلم خالی بشه اما نمیشد...French Kiss وقتی توی رختخواب باهم دراز کشیدیم، دیگه طاقت نیاوردم و سفت بهش چسبیدم، اونم محکم بغلم کرد و لباشو روی لبم گذاشت... واقعا نمیتونم اون لحظه حالتم و توصیف کنم، انگار اولین بار بود محمد داشت نوازشم میکرد... سرتاپا شور و هیجان بودم...

نیمفهمیدم چیکار میکنم اما گاهی صدای محمد درمی اومد که آروم تر...shehumper.gif : 70 par 31 pixels. اما نمیخواستم حتی یه لحظه ازش جدا بشم... فکر میکردم آخرین باریه که تو آغوشش میتونم آروم بگیرم... تا دیروقت به ناز و نوازش همدیگه گذروندیم... انقدر مهربونه محمدم که هرچی بگم کم گفتم، تو همه چیش بیسته، آقاست... حتی وقتی من میخوام یه کار اشتباهی بکنم حواسش جمعه و نمیذاره.... خلاصه خیلی عاشقشم...

دیشب یعنی یکشنبه شب هم باهم بودیم، اونم بخاطر اینکه کار پشت بام تموم شده بود و وضع حیاط خیلی بهم ریخته بود، با محمد اومدیم خونه و چون برق نبود با جنراتور یه مقدار حیاط و شستیم اما چون آب کم اومد بقیه شو گذاشتیم واسه بعد... محمد بهم گفت بریم خیابون واسه ت میوه بخرم... منم چادر پوشیدم و باهم راه افتادیم... خیلی حس قشنگی داشتم اون موقع... چادر سرم بود و محمد هم یه کاپشن توسی رنگ به تنش... دستامو گرفته بود و باهم تو خیابون راه میرفتیم...Arabic Veil Helloاون لحظه احساس غرور میکردم... از اینکه همه میدیدن محمد چقدر دوستم داره... چقدر هوامو داره... بعد از خریدن میوه و سبزی، برگشتیم خونه، مادر شام خوشمزه ای پخته بود، باهم خوردیم و بعدش چون محمد جوووونم خیلی خسته بود رفتیم اون یکی اتاق که بخوابیم، همینکه رختخواب و انداختم اون یه شب بخیر گفت و خوابید، خیلی دلم گرفت، همیشه عادت داشتم با نوازش هاش خوابم ببره اما محمد خیلی زود خوابش برد و من و تنها گذاشت... نمیدونم چرا خوابم نمیبرد... سرم درد گرفته بود، احتیاج به نوازشهاش داشتم، اما خوابیده بود... Nightصورتم و اونطرف کردم تا یه وقت مزاحم خوابش نشم... یه دفعه تمام تنم درد گرفت..girl_impossible.gif. فکر کنم بخاطر سرماخوردگی قبلیم بود... هرطور بود تحمل کردم تا محمد و بیدار نکنم، نفهمیدم کی خوابم برد... یه دفعه با صدای اذان بیدار شدم و محمد وهم بیدار کردم که بریم نماز بخونیم... اما حالم کمی بد بود... ترسیده بودم، backingout.gif : 92 par 45 pixels.محمد حسابی بغلم کرد و نوازشم کرد تا از اون حالت در اومدم... French Kiss

بعدش باهم نماز خوندیم و دراز کشیدیم... اما تا صبح نخوابیدیم و صحبت کردیم... اون لحظه آخر وقتی محمد سرش و روی سینه م گذاشت و هردومون خوابمون برد خیلی خوشم اومد... وقتی سرش و روی قلبم مبذاره احساس آرامش میکنم... الان هم ساعت 8:44 دقیقه صبحه و من تو دفترم... محمد هم رفته بازار آهن آلات بخره... خیلی دلتنگشم... کاش امروز بتونه آنلاین بشه...

راستی یادم رفت بگم... امروز هردو با مادر صحبت کردیم... با سفر موافقت کرد... خیلی خوشحالم.... اگه خداجون بخواد دو هفته بعد میریم زیارت... مادر هم خیلی خوشحال بود... خدایا هرچی صلاح تو باشه همونو قبول داریم... شکرت... و ازت شفای مهسا رو هم میخوام... مواظبش باش....!





:: بازدید از این مطلب : 825
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 13 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست